آخرین بوسه را بر پیشانی آقا مجتبی زدم...
موقعی که قبر ایشان آماده شد، به نظرم رسید که آخرین فرصت وداع من با کسی است که همان طور که به خودشان هم عرض کرده بودم؛ دین و دنیای من از ایشان است.
رفتم داخل قبر شریفشان خوابیدم و قرآن خواندم و مقداری آب زمزم و تربت داخل قبر ایشان ریختم و به کمک دوستان ایشان را داخل قبرگذاشتم . من یقین دارم که قبر ایشان باغی از باغ های بهشت است . وقتی بند کفن ایشان را باز کردم و سنگ لحد را چیدم، به نظرم رسید که بهترین فرصت است که آخرین بوسه را از ایشان بگیرم .
شب قبلش که ایشان را غسل دادیم و کفن
کردیم یک عمامه هم برای ایشان پیچیده بودیم که وقتی صورت ایشان بر خاک گذاشته شد
آخرین بوسه را بر پیشانی ایشان زدم و از ایشان خواستم که ما را در دنیا و آخرت
فراموش نکنند . هم آنجا شفیع ما باشند و هم در راه طولانی و پر خطرتی که داریم
دعاگوی ما باشند.
آقا مجتبی گفتند: من بی وفا نیستم...
من در بیمارستان به ایشان عرض کردم: حاج آقا ما را فراموش نکنید. ایشان گفتند: من آدم بی وفایی نیستم. این جمله خیلی برای من دلگرم کننده بود و امیدوارم وفاداری و محبت ایشان که ما همیشه در طول 30 سال دیدیم همین طور ادامه داشته باشد و دعا گوی ما باشند.
ایشان برای همه دعاگو بودند. تا آن شبهای آخر به ایشان عرض کردم که مجالس دعا و ذکر توسل برای سلامتی شما برگزار می شود و برای سلامتی شما دعا می کنند، ایشان گفتند: خب من هم برای همه آنها دعا می کنم و دعا می کنم که سلامت باشند و من دعا می کنم این دعا همینطور باقی بماند و ما با همین علاقه محشور شویم.